محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

محمدهانی جون

محمدهانی و بازیگوشی های جدید

مهندس کوچولوی من شما تازگیا خیلی بازیگوش شدی.تا وقتی بیداری همش در حال دست و پا زدنی... اینجا داری تلویزیون تماشا می کنی... و وقتی چیزی واست جالب باشه یا حتی وقتی داری فکر می کنی دو تا شست کوچیکتو می چسبونی به هم و انگشتاتو تکون میدی... تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه میخوای بندازی بغل بابام(مامانم) بندازی   اینم اسباب بازیهایی که بابا واست خریده....ارگ و اسب و کالسکه رو از مشهد واست خرید... چون بابایی معتقده واسه هوشت این اسباب بازی ها مفیده...  چند وقتی هم هست با روروئک همه جا سرک می کشی... مثلا سر جاپیاز سیب زمینی میری و میندازیش زمین...   متوجه که میشی من دارم ...
29 اسفند 1392

ماجرای کوتاه کردن موهای محمد هانی

نمی دونم چکار کنم... نزدیک عیده و من موهام بلند شده... پس عمو ابولفضل کی میاد خونه مون موهامو کوتاه کنه؟؟؟؟   انگار اومد عموجون...برم آماده اصلاح بشم... حالا تو آینه نگاه کن و لباتو غنچه کن.... آخیش ....احساس می کنم سبک شدم.... ...
18 اسفند 1392

اولین سفر محمد هانی

از همون روزی که فهمیدیم هستی نذر کردیم... نذر که بریم مشهد پابوس امام رضا (ع)....تو اولین فرصت بعد از به دنیا اومدنت و وقتی که جون گرفتی که یه موقع خدای ناکرده مریض هم نشی... این عکسو بابا از پنجره اتاق هتل انداخت 12 اسفند روزی بود که قسمت من و بابا و شما شد تا به آرزومون برسیم و اولین سفرت بشه مشهد قرار بود هجدهم بریم که یکم هوا گرمتر بشه.اما یهو با بابایی تصمیم گرفتیم اگه جور شد زودتر بریم و آژانس مسافرتی قرار شد هتل اترک رو که جور کرد خبرمون کنه...11 اسفند که قرار بود شبش بریم تولد باباجون بابایی تماس گرفت وگفت که فردا عازمیم و من به سرعت چمدونو بستم و شما هم خیلی تو چمدون بستن کمک کردی....!!!!! شب رفتیم تولد باب...
18 اسفند 1392

محبت محمدهانی به اونایی که دوستشون داره

مامانو که می بینی می خندی و خنده هات با خندیدن به بقیه فرق داره...یه طوری هم نگاه می کنی بهم انگار احساساتت هم با خودت همراه میشه...اون موقع نهایت احساسی.... گاهی هم باحوصله باشی مامان میگه بوس کن بوس می کنی و دست میزنی بابا رو که می بینی اونقدر می خندی که لثه هات (اوهوم اوهوم...ببخشید دندونات) معلوم میشن...بوسای بابای بی ریشو خیلی دوست داری...وقتی بابا قراره از سرکار بیاد میریم با هم به آیفون خیره میشیم تا از ته کوچه بابایی رو ببینیم و ذوق کنیم باباجونو می بینی بوس می کنی(البته یه بار این کارو انجام دادی وقتی تو کوچه اومد دنبالت) و تند تند میزنی تو صورتش و احساساتتو اینطوری بروز میدی مامان جونو می بینی (بازم مثل باباجون یه بار ...
11 اسفند 1392

مرواریدهای کوچولوی محمد هانی

پنج اسفند 92 اتفاق خوبی واسه من و بابا و محمدهانی افتاد.بعد از دو هفته دندون خاروندن و سه روز نهایت اذیت شدن بالاخره دندون پایین سمت راست دهان محمدهانی بالاخره جوونه زد. 5اسفند وقتی من و بابایی شما رو گذاشتیم خونه مامان جون و باباجون تا بریم واسه خرید مامان جون میخواسته بهت آب بده که یهو متوجه میشه لیوان صدای دینگ دینگ میده.وقتی برگشتم بهم گفت فکر کنم محمد هانی دندوناش به زودی در بیاد.اما وقتی برگشتیم دستمو شستم و داخل دهانت گذاشتم و دیدم بـــــــــــله...محمدهانی جوانه مرواریدش زده بیرون و یه سوزن کوچولو فرو رفت به دستم. مبارکت باشه پسرم.گذاشتم مهمونی دندونیتو بعد از عید بدم که بزرگتر شده باشند تا به دید بیان... ...
7 اسفند 1392

خوشحالم چون...

محمد هانی شما چند روزه یه روروئک سوار حرفه ای شدی... چند شب پیش رفتیم خونه دوست بابا و فاطمه خانم کوچولو رو دیدی.اولش متوجه نبودم که شاید شما حساس باشی.شما دست بابا بودی و من فاطمه کوچولوی تپلو رو بغل کردم که دیدم بابا اشاره می کنه که محمدهانی رو دریاب و وقتی نگاهت کردم دیدم دست و پا میزنی که بیای بغلم چون نی نی اونا رو بغل کرده بودم.منم نی نی رو دادم دست مامانش و شما رو بغل کردم و روبروی فاطمه خانمی گرفتم تا با هم حرف بزنید.اما شما چون دلتون پر بود یقه نی نی بیچاره رو گرفتی.اونم مظلوم هیچی نمی گفت.من هم دستت رو جدا کردم.بعدشم اینقدر سروصدا کردی که روروئک نی نی رو آوردند و شما با اون بازی کردی و چون سبکتر از روروئک خودت بود تند تند جلو ...
4 اسفند 1392
1